با صدای بلند پرسیدم " جلال؟ " همه بهت زده پرسیدن "مگه اونو میشناسی ؟ " من در مورد جلال چیزی به کسی نگفته بودم . قدم هام ، بی اراده راه افتادن ... به کجا؟ خودمم نمی دونستم . قرار بود شب رو پیش یکی از دوستاش بمونه " کدوم دوستش ؟ کجا ؟ کدوم خوابگاه ؟ " سولات توی ذهنم تکرار می شدن ... بی جواب بودن ... یه صدایی انگار منو می خوند ، " من هنوز پر از حرفم " تکرار صدا توی گوشم می پیچید .... به طرف خوابگاه هفت دویدم ” هفت ساله بودم که مادرم مرد و پدرم با اون سن و سالش با یه دختر 18 ساله ازدواج کرد " ... صدا هنوز فریاد می زد.