کتاب نامبردی حاوی داستانی بلند و تخیلی است.
بخش هایی از متن کتاب:
خواندن یک صفحه ازیک کتاب را می توان چند گونه تعبیرکرد؛ چیدن شاخه گلی از یک باغ، چشیدن جرعه ای ازاکسیر دانایی، لحظه ای همدلی با اهل دل، استشمام رایحه ای ناب، توصیه یک دوست برای دوستی با دوستی مهربان و..
به یکباره جشن به عزا تبدیل شد. وقوع این اتفاق در روز جشن خاطر همه اهالی را آزرد. مادر دچار بهت شده بود. یک هفته هیچ احساسی نداشت نه میتوانست گریه کند و نه حرفی بزند. پس از آنکه توانست گوله غمش را که در نیمهراه گلویش از حرکت بازمانده بود فرو دهد، تازه آن موقع بود که راه گریه باز شد. اطرافیان از آنکه سلامتش را بدست آورده بود خوشحال شدند. تمام این مدت چنین فکری آزارش می داد، چرا دختر من! دلش میخواست همواره از او صحبت کند. تا زمانیکه خواب به چشمانش راه نمییافت از زهره و علائق و رفتارش سخن میگفت:
-چقد زیبا شده بود اصلا شب آخر بطور عجیبی زیباتر از همیشه شده بود.
- راس میگی، اون شب خیلی جلو خودم رو گرفتم تا بهت نگم.
- پس تو هم متوجه شده بودی؟ یاقوت هم شب جشن بهم گفت.
- یاقوت؟! کاش بهم گفته بودی تا درجا براش اسفند دود میکردم.
- چی میگی، یعنی اون...