منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره 39 سال 92
اسکار گاسنر در زیر پیراهنی کتان و راحتی تابستانی خود در کنار پنجره ی اتاق هتلی دلتنگ کننده، گرم و تاریک در خیابان دهم غربی نشسته بود که من با احتیاط در زدم. بیرون، آسمان گرگ و میش اواخر ژوئن در تاریکی فرو می رفت. پناهنده کورکورانه به دنبال چراغ می گشت و درحالی که سعی می کرد ناامیدی خود را پنهان کند به من خیره شده بود.
آن روزها من دانشجوی تهی دستی بودم که سعی داشتم با تدریس هر چیزی ساعتی یک دلار دربیاورم، گرچه تلاش های من در آن دوره باعث شد بهتر بیاموزم. اکثراً به پناهندگان تازه رسیده انگلیسی درس می دادم. دانشگاه مرا فرستاده بود، و من تجربه خیلی کمی داشتم. گرچه برخی از شاگردانم با انگلیسی دست و پا شکسته ای که هم حاصل تلاش های من بود و هم کمی از قبل بلد بودند، در بازارهای امریکا صحبت می کردند. آن زمان من فقط بیست سال داشتم، در حال رفتن به سال آخر کالج، و یک جوان لاغر و
مشتاق به زندگی که منتظر شروع جنگ جهانی بعدی بودم. آن دوره فریب بدی بود.