کتاب رمان قلعه پوریل در بلندیها نوشتهی سر والتر اسکات، داستان دو جوان عاشق در قرن هفدهم میلادی در بریتانیا را روایت میکند که ناخواسته وارد ماجراها و توطئههایی سیاسی میشوند.
در بخشی از کتاب رمان قلعه پوریل در بلندیها میخوانیم
بریج نورث گفت:
"آیا شما میخواهید بگویید که شما همینطور قدم زنان بیهدف تمام راه را از قلعه هوم پیل به اینجا آمده و و دختر من هم از خانه بیرون آمده و کاملا بر حسب تصادف شما بهم برخورد کردهاید؟ مرد جوان... با این عذر و بهانهها بیشتر از این آبروی خود را نبرید. و شما دختر خانم... این اقدام شما برای نجات جوان مورد علاقه خود به راحتی می٬توانست به قیمت جان پدرتان تمام شود. حالا به خانه برگردید و من بعدا با شما گفتگوی مفصلی خواهم داشت که در ضمن آن وظایفی که به نظر میرسد شما فراموش کردهاید، به شما گوشزد کنم."
جولین با عجله گفت:
"آقا... من بشرافت اصیلزادگی خود سوگند یاد میکنم که در این کار دختر شما کوچکترین تقصیری نداشته است."
آلیس گفت:
"پدر... من امر شما را اطاعت میکنم ولی درگاه ملکوت شاهد است که شما در مورد من اشتباه میکنید. من یک کلمه در مورد راز محرمانه شما با کسی صحبتی نکردهام. اینکه شما قدم در راه خطرناکی گذاشتهاید من به خوبی از آن آگاه هستم و تنها انگیزه من این بود که این مرد جوان و بیگناه خود را چشم بسته در چنین مغاک هولناکی نیاندازد. من فقط قصد اخطار به او را داشتم."