پانزده داستان خودمانی
هیچ گاه دفترچه خاطرات نداشته ام. بسیاری از خاطرات را نمی شود نوشت: نحسی می آورد، دل می شکند، آبرو می برد، جرم دارد و هزار سخن دیگر. همه ی آن خاطرات زیر لایه های ذهنم جا خوش کرده اند و اینک، زمان بازخوانی، دور برمی دارند و هرکدام برای جا گرفتن در قاب داستان از هم لو می زنند
توده ای از یاد ها و واژه ها سرازیر می شوند بر کف کاغذ و من نمی دانم دقیقا از کجا شروع کمنم، از خرابه های خانه ی پدربزرگم یا از مرگ دختر همسایه مان یا از خودکشی تنها کسی که دوستش داشتم. تنها می دانم باید بنویسم تا آرامشم یابم.
زیر بارانی از واژه ها می ایستم و ثانیه ها را بازخوانی می کنم. نتیجه کار دیدنی است. خیس می شوم.