روز رنگ باخته بود و با شرمندگی سرآیش رخت بر می بست و تاریکی شومی را بشارت می داد. تاریکی شب در نبود ماه رنگ شادی را باخته بود و بر دل و جان زیور اندوه و دل تنگی سختی می آورد. آوای گام های دل تنگ و آشفته ی سبکی آمد که نگرانی را هم به ناآرامی های روانش در تاریکی غم ناک شب بی ماه افزود و هراسان و آشفته تذ کرد و یردرگمی نمایان گشت. انگار کوچه ی تنگ و باریک و خاکی بلند و آسفالت برایش ارزشی نداشت پس همه را یکی پس از دیگری می پیمود.