داستان زندگی ماریا دختری آمریکایی ست که با تولد معجزه آسای او سرنوشت خانواده اش را تغییر می کند.
از متن کتاب:
آرام در گوشه ای خوابیده بود. ناگاه با صدای پدر، بیدار شد. اما هنوز چشمهایش بسته بود. پدر باصدای بم وگرفته اش، حرفایی زد که معنایشان برای فرزند نامفهوم بود. صدای مادر را که شنید گوش هایش راتیز کرد. مادر صدای آرامی داشت. اما حرف هایش بوی شادمانی نمی داد. فرزند نمی دانست حرف های آنها چقدر طول کشید که دوباره خوابش برد. گویی چیزی نشنیده باشد. و یا شاید دلش می خواست خیال کند چیزی نشنیده است. تا اینکه با تکان های شدیدی ازخواب بیدار شد. وحشت کرده بود . صدای مادر را شنید که مضطرب می گفت: "بیدار شو! باید بریم بیمارستان" ولحظاتی بعد صدای خمیازه ی بلند پدر وغرغر کردن هایش را!