کتاب سیاه و سپید نوشتهی ا. آزرم، یک داستان واقعی از دقایق و لحظات زندگی دختری در محیط و رابطههای سیاه و سپید است که انتظارش از عشق، این معجون هفت رنگ را به تصویر میکشد.
در بخشی از کتاب سیاه و سپید میخوانیم:
چشمهای ورم کرده مادر با صورت پوشیده با چادر نماز سیاهش چنان از ملامت آکنده بود که نخواستم شاهد دیدنش باشم.
صدای مضطرب دکتری را از دورها میشنیدم که میگفت: چشمهایت را باز کن و به من نگاه کن! کجا بودم؟ صداها از کی بود؟ نمیفهمیدم. انگار کسی به صورتم میزد. دچار هیاهوی و غالمغالی بودم که تشخیص آن برایم مقدور نبود. به مشکل پلکهایم را دوباره گشودم. میگفت: مرا میبینی؟ او را میدیدم اما نیرویی برای فهماندن نداشتم. خواستم دوباره چشمهایم را ببندم فریاد زد: مرا میبینی! آهسته سرم را جنباندم، گفت دستم را میبینی انگشتهایم را میبینی؟ دستش را میدیدم ولی انگشتهایش را نمیشناختم. آهسته تائید کردم. با خود گفتم آیا دگر صورت او را نیز درست نخواهم دید، آیا نخواهم توانست چشمان زیبایش را چنانکه هست، ببینم؟ آیا انگشتهای دست مهربانش را هم نخواهم شناخت؟ آیا خطوط چهره خواستنیاش را نخواهم فهمید؟
چشمهایم را دوباره بستم و زیر لب زمزمه کردم چرا چرا؟ اشکهایم داغ بود، به گوشم میریخت و سپس روی بالشت پشت گردنم را تر میکرد.