همهاش را برایم بگو،
مینشینم در کنارت تا صبح، تا که همهاش را برایم بگویی،
از تمام لحظاتی که خندیدهای،
از تمام دقیقههایی که خیره ماندهای،
از همه جاهایی که گریه کردهای،
از سنگریزههایی که از تمام سنگریزهها برای تماشا جدا کردهای،
مینشینم تا صبح تا که برایم بگویی از تمام راههایی که رفتهای.
تعریف کن،
از معمولیترین لحظههایت،
از لحظهلحظهی اینجا نبودنت.
به من بگو، آن درخت ازگیل را در راه پاییز دیدهای؟
اگر از ازگیلش خورده باشی تا ابد اسیر پاییزی.
تو برایم بگو، من چای را آماده میکنم.
امروز از همان بارانهایی بارید که همیشه دوست داشتی،
عطرش همه جا پیچیده، همه چیز عالیست