کتاب سایههای آرزو به قلم فریبرز یدالهی حکایت انسان سرآسیمه امروز است که نجواهای عاشقانهاش به مناجات تبدیل میشود.
در این دفتر کلام ساده و روشن که چون آب سیال و روان است شور و شوق جوانی را تداعی میکند. درخت، گل، سبزه و طبیعت هریک تشخص و جانی دیگر میبایند. شک و ایمان، ترس و امید در هم میآمیزند تا حال آدمی را به نمایش گذارند که گاه خود نمیداند چه میخواهد و چه میتواند ولی میل به پرواز و رفتن سوی خانه را همچنان در سر دارد.
در بخشی از کتاب سایههای آرزو میخوانیم:
بی تو
بی تو من بازیچهای در دست لولوی شبم
بی تو من در قعر ظلمت
بی تو من در دوزخم
بی تو من را لاله نیست
بی تو در دشت شقایق بهرمن یک شاخه نیست
زندگی بی تو مرا کابوس خواب کودکی است
با تو اما
زندگی دارد برایم جلوهها
با تو اما، زندگی دارد امید
زندگی دارد سرور
زندگی یعنی که باید با تو بود
زندگی یعنی که باید با تو بود