کتاب رمان محله ممنوعه نوشتهی سحر نورباقری روایتگر داستان زندگی پسری به نام حسام است که عاشق دختری میشود اما در این میان متوجه وجود نیروهایی میشود و میفهمد با بقیهی انسانها متفاوت است...
در بخشی از کتاب رمان محله ممنوعه میخوانیم:
مامان پوزخندی زد و با یه جهش پرید رو من که باعث شد بیوفتم زمین و سرم به سرامیکا بخوره. با صدای جیغ مانندی فریاد زد:
- چون منم یکی از اونام.
چشمای گشاد شدهام به صورت مامان بود. اون چهره شباهت زیادی به مامان داشت اما از چشماش و پوستش معلوم بود که مامان نیست. پوستش یه حالت چسبناک چندشی داشت. چشماشم به دست مشکی بود و هیچ سفیدی نداشت. دستاشو دور گردنم حلقه زد اما قصد خفه کردنم رو نداشت. سرمو بالا آورد و به سرامیکا کوبید. درد بدی تو سرم پیچید. قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم، دوباره سرمو به سرامیکا کوبید. درد به شدت تو سرم پیچید و ناله کردم. بار سوم که سرمو کوبید، دیگه دردی رو حس نمیکردم. خیلی یه دفعهای انرژیم تخلیه شده بود و چشمام ناخودآگاه بسته شد. منتظر بودم دوباره سرمو بکوبه که دستاش از دور گردنم باز شد و وزنش از روم برداشته شد. پشت سرش صدای زدوخورد بلند شد. به زور چشمامو باز کردم تا ببینم چی باعث شده فعلا بیخیالم بشه. برای اولین بار از دیدن پرشان و پویان و سینا، خوشحال میشدم. پرشان و پویان با اون زنه درگیر شدن و سینا به سمت من دوید و کنارم نشست. با اخم به سرم نگاه کرد. با اینکه نگرانی از سر و صورتش میبارید اما نگاهی به چشمای باز من کرد و با خندهی مصنوعی گفت:
- هنوز که زندهای. بابا تو چند تا جون داری؟
سینا دقیقا جلوی صورتم نشسته بود و نمیدیدم اونور چه خبره. پرشان گفت:
- سینا. تو و پویان اونو ببرید تو ماشین. منم اینو میبرم پیش بابا و ایلیار. سینا پشتشو نگاه کرد و گفت:
- باشه. فقط زود بیا.
صدای قدمای پرشان رو شنیدم که دور میشد. پویان کنار سینا نشست و گفت:
- حالش چطوره؟
سینا دستشو به سرم کشید که از دردش اخمام درهم رفت. شونهای بالا انداخت و گفت:
- از اونی که فک میکردیم، بهتره. جمجمهاش نشکسته. فقط یه آسیب سطحیه اما خونریزیش زیاده.