کتاب رمان NDE نوشتهی سحر نورباقری روایتگر ماجرای زندگی پسری به نام حسام است که عاشق دختری میشود اما در این میان متوجه وجود نیروهایی میشود و میفهمد با بقیهی انسانها متفاوت است... جلد اول این رمان، محله ممنوعه نام دارد.
در بخشی از کتاب رمان NDE میخوانیم:
چاقو رو تا صورتم بالا آوردم و یه چشممو بستم. جایی که فک میکردم قلبشه رو نشونه گرفتم و چاقو رو پرت کردم... پرتابم تو یه کلمه، رقتانگیز بود. چاقو به جای قلبش رفت سمت سرش و ثانیه آخر، یارو ناپدید شد و چاقو مستقیم خورد به در و توش فرو رفت. از گوشه چشم حرکت کسی رو سمت چپم دیدم. رومو برگردوندم اما چیز خاصی ندیدم. یکم با دقت به اون نقطه خیره شدم. آروم آب دهنمو قورت دادم و زیرلبی شروع کردم به قوت قلب دادن به خودم. چشم از اون نقطه گرفتم و دویدم سمت چاقو و سعی کردم درش بیارم. خیلی فرو نرفته بودم اما هر چی زور میزدم، در نمیاومد.
داشتم با چاقو کشتی میگرفتم که صدایی از پشت سرم شنیدم. سرجام خشک شدم. مثه این بود که یکی داره جسم سنگینیو میکشه و به سمت من میاد. با شنیدن اون صدا هرچی به خودم قوت قلب داده بودم و خودمو آروم کرده بودم، دود شد و رفت هوا. ضربان قلبم دوباره رفت بالا و نفسهام تند شد. دوباره رفتم سر وقت چاقو و فشارمو بیشتر کردم و تو یه حرکت درش آوردم. سریع برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. حدسم درست بود. یه نفر داشت آروم آروم به سمتم میاومد و کسی رو رو زمین میکشید و اون فرد رو از یه پاش گرفته بود. قد و هیکلش درست مثه قبلی بود اما میدونستم که اون نیست. توجهام به پای توی دستش جلب شد. لحظه از ذهنم گذشت که شکل اون کفش چقدر برام آشناس. یکم فک کردم و یادم اومد که اونا کفشای مانیان. اونی که داشت رو زمین کشیده میشد، مانی بود.