کتاب دچار داستانی کوتاه، ترسناک، معمایی و علمی - تخیلی است. در یکی از مناطق دور افتاده در جنگلهای آمازون، یک هواپیمای باربری حامل محمولهای محرمانه، دچار حادثه میشود و هر گونه ارتباط با افراد آن از بین میرود.
دو نفر از مأموران برگزیده سازمان سیا به عنوان نماینده به آن جا فرستاده میشوند تا شرایط را بررسی و محموله را قبل از کشف توسط اشخاص دیگر پیدا کنند؛ اما خبر ندارند که در آن جا چه چیزی منتظرشان است.
در بخشی از کتاب دچار میخوانیم:
با عجله برگشت و قبل از این که بتواند به مافوقش کمک برساند، زیر نور لباسش متوجه حضور چیزی در پشت سر ریچارد شد. بدون معطلی تفنگش را از غلاف بسته شده به کمرش بیرون کشید و به سمت آن موجود نشانه رفت:
- از جات تکون نخور!
کنار پایش، ریچارد افتاده بود و ناله میکرد و مقابلش، موجودی با چهرهی مخوف و ترسناکش، آنها را زیر نظر گرفته بود.
دستهای بلندی داشت، خیلی بلندتر از مقدار معمول و پوستش زیر نور، به سرخی میزد. شارلوت فهمید که این همان موجودی بوده که آنها در لحظهی ورودشان به جنگل، تعقیب میکرده و حالا هم باید با آن مواجه میشد. بدون آن که چشم از آن بردارد از ریچارد پرسید:
- چه بلایی سرت آورده؟
- آخ... احساس میکنم مچ پام رو شکسته، انگار دستش رو دور مچم حلقه کرد و با یه حرکت شکستش...
دستهای آن شخص را میدید، معلوم بود که نیازی به نزدیکتر آمدن ندارد چون دست هایش را میتوانست به هر طرفی دراز کند. پوستش را که گمان میکرد رنگ سرخی دارد، در واقع ماهیچههای بدون پوستی بود که انگار پوستش را روی آن آتش زده باشند. شارلوت از این فکر مشمئز شد و اسلحه را به سمت قسمتی که سر موجود قرار داشت گرفت تا شلیک کند، هر چند نمیتوانست سرش را ببیند.