کتاب ویولن آتشین نوشتهی غزل نارویی، دربارهی آدمی است که با تلاش و کوشش در راه هدفش قدم میگذارد.
در بخشی از کتاب ویولن آتشین میخوانیم:
چشمان مشکی و زیبای آیسو براق شده بود و عکس ویولن در آن میرقصید. دستان لرزانش را کمی جلوتر برد تا آن ویولن را لمس کند.
- تو... تو ویولن داری؟
ایزابلا لبخند غمگینی زد و در آن اتاق صورتی رنگ و دخترانه، قدمی دیگر برداشت. هر دو چهارده سال داشتند اما یکی دختر شاه بود و دیگری دختر یک اسب فروش.
- این هدیه منه، برای تو!
آیسو چیزی از حرفهای او را نمیفهمید. ویولن را در دست گرفت و او را لمس کرد. با برخورد انگشتانش به ویالن، رویایی دلنشین در ذهن و تاروپود وجود او نمایان شد. او لباسی دنباله دار پوشیده بود و میان جمعیتی از مردم ایستاده بود. همه جا خاکستری رنگ بود و پردهای قرمز رنگ با شکوه از پشت سرش دیده میشد. نوری بر روی صورت او افتاد و او شروع به نواختن ویولن کرد. خوب میدانست اگر از الان شروع کند، نمیتواند انقدرها حرفهای شود اما دست خودش نبود که این همه رویا میبافت.
- آیسو!
اما او در رویا بود. آرشه ویولن را در دست گرفته بود و میفشرد. هیچ کس جز او نمیدانست وقتی علاقه و استعداد باشد، سن مهم نیست. البته آنقدرها هم برای یاد گرفتنش دیر نبود، اما او که نمیتوانست بزند! لحظهای به خود آمد. نگاهی پر از نگرانی به ایزابلا انداخت و بعد گفت:
- خیلی خیلی ببخشید!