کتاب تنهایی نوشتهی حسین سلطانی، داستانی تخیلی و عجیب در مورد پسری است که طی اتفاقی از بیابان سر در میآورد و خوشبختانه نجات پیدا میکند، اما روزگار با او سازگار نیست و تنهایی تمام وجودش را فرا میگیرد؛ به طوری که فقط خودش میماند و تمام جهان.
در بخشی از کتاب تنهایی میخوانیم:
صداهای مختلف تمام وجودم را فراگرفته بودند. صدای شلیک تانک، توپ و تفنگ، سر و صدای مردم، جیغ زنان و از همه مهمتر صدای خانههای گلی که از درد به خود مینالیدند.
خاک و دود که میان هوا میرقصیدند بر فضا حاکم و نمیگذاشتند کسی دیگری را ببیند. در میان آن جهنم که کسی به وضوح دیده نمیشد، این من بودم که میان شلیک و درگیریها، گیج و مبهوت و انگشت به دهان به افق خیره بود.