کتاب غروب نوشتهی محمدعلی قجه، مجموعهای شامل 9 داستان کوتاه است؛ داستان انسانهایی که خواسته یا ناخواسته گرفتار اتفاقات ناگواری میشوند.
اتفاقاتی که سرنوشتشان را دگرگون میکند و در این میان انتخابی باقی میماند میان خوب و بد که به سوی سپیدی بروی یا به سوی سیاهی و این یعنی آنکه به خود بیندیشی یا به دیگری که در هر حال پایان راهت مرگ است و نیستی. در این میان باید پرسید که اگر ما به جای آنها باشیم چه راهی را انتخاب خواهیم کرد؟
در بخشی از کتاب غروب میخوانیم:
سالها قبل در دشتی زیبا و دلانگیز، در پهنهای سرسبز و پرطراوت، آن جا که کران تا کرانش زندگی بود و زندگی، درست جایی که به آبگیرهای رنگارنگ منتهی میشد، نهر آبی بود زلال و خروشان.
نهری پر جنبوجوش که از پیچوخمهای فراوان میگذشت، نهری که از بالای کوه تا پایینترین نقطه جلگه حاصلخیزی جاری میشد تا بیوقفه به سوی رودخانه بزرگ روان شود و به دریا برود.
نهری که آبشخور جانداران بود، چه آنها که کوچک بودند و چه آنها که قد به آسمان میسائیدند، همچون درخت تنومند بید که در کنار آن سالهای سال رشد کرده بود، با ریشههایی عمیق در دل خاک نمدار، خاکی که همواره بوی زندگی میداد. خاکی که پوستینش چمن بود و بوتههایی رنگارنگ.
هر صبح دم با طلوع فرحبخش خورشید بر آن گستره همیشه زنده، بوتهها، جانداران، نهر آب و حتی حلزونها و کرمها از خواب برمیخاستند و شروع روزی دیگر را جشن میگرفتند. درست آن هنگام که خورشید از پس کوههای دوردست به دشت سرکی میکشید. آن هنگام که پرده سیاه شب به کناری میرفت، درخت بزرگ بید چشمانش را باز میکرد؛ اما زودتر از همه، چراکه او خورشید را از آن بالا زیباتر میدید و پسازآن با طنازی برگهای زیبایش را تکان میداد تا به سنجابها، به کبوترها و گنجشکها بگوید که برخیزند، به آنها که میان شاخههایش لانه کرده بودند.