کتاب اینجا زمین است نوشتهی محمدعلی قجه، شامل 5 داستان کوتاه است؛ داستان انسانهایی که خواسته یا ناخواسته گرفتار اتفاقات ناگواری میشوند.
اتفاقاتی که سرنوشتشان را دگرگون میکند و در این میان انتخابی باقی میماند میان خوب و بد که به سوی سپیدی بروی یا به سوی سیاهی و این یعنی آنکه به خود بیندیشی یا به دیگری که در هر حال پایان راهت مرگ است و نیستی. در این میان باید پرسید که اگر ما به جای آنها باشیم چه راهی را انتخاب خواهیم کرد؟
در بخشی از کتاب اینجا زمین است میخوانیم:
پسرک یا ویلی کوچولو با سرعت میدوید، در میان پسکوچههای تاریک و خیابانهای پر رفتوآمد تا شاید بتواند از چنگ پلیسانی که در تعقیبش بودند بگریزد بیشک اگر این بار گرفتار مأموران میشد مجازات سختی در انتظارش بود آنچه حتی از تصورش واهمه داشت.
او بیمهابا میان جمعیت عابرین میدوید تا فرار کند و بتواند در گوشهای پنهان شود. قلبش به تندی میتپد و قفسه سینهاش به شدت میسوخت. عضلات بدنش شدیداً درد میکردند ولی چارهای نبود باید میدوید تا از زندان و شلاق نجات یابد.
او هنوز بستههای سفیدرنگ و نفرتانگیز هروئین را در دستانش داشت از فرط اضطراب وحشت دستانش کرخت شده بود و بستههای لعنتی به دستانش چسبیده بودند و قادر نبود که آنها را بیاندازد.
لحظهای کوتاه ویلی کوچولو به پشت سرش نگریست تا از نبود مأموران مطمئن شود که ناگهان به شدت به یکی از عابرین برخورد کرد و از پشت سر بر زمین سرید پای چپش پیچ خورد و درد یکباره وجودش را پر کرد اما بر خود مسلط شد و به هر زحمتی بود برخاست و لنگ لنگان به دویدن ادامه داد در حالی که با خود مرتباً میگفت باید برم نباید به چنگشون بیفتم، خدایا کمکم کن.