محمد علی قجه در کتاب در آغوش عشق، فداکاریهای یک مادر و مشکلاتی را که با آنها دست و پنجه نرم میکند، به تصویر میکشد و سرانجام در اوج نومیدی عشق از راه میرسد و رنگ زندگی به همه جا پاشیده میشود.
در بخشی از کتاب در آغوش عشق میخوانیم:
امیرعلی بعد از کلی گریه بالاخره توی بغلم خوابش برد، اونقدر گریه کرد که صورتش پر از اشک شد و دلم براش خیلی سوخت. آخه اولش سرش داد زدم چون واقعاً خستهام کرده بود ولی بعد عذاب وجدان گرفتم و با ناز و نوازش آرومش کردم.
واقعاً اون بچه چه گناهی داشت که باید گرفتار مشکلات من میشد؟ منی که هر روز یه مشکل برام سبز میشد و فرداش یکی دیگه.
آروم پاهای خستهام رو دراز کردم و بچهام رو با نهایت عشقی که توی وجودم بود توی بغلم فشردم و ناخودآگاه گریهام گرفت.
اما با خودم گفتم مردم چی میگن؟ خودتو جمعوجور کن.
و سعی کردم تا اشکهام رو با همه بغضی که توی دلم بود قورت بدم... اما بغض لعنتی گلوم رو گرفته بود و داشت خفهام میکرد.
از لب پلههای مغازهای که گوشهاش نشسته بودم خودمو جمع کردم و امیرعلی رو انداختم روی دوشم و ساکم رو گرفتم دست دیگهام و بلند شدم...