کتاب کافه پارامونت داستان کوتاه عاشقانهای دو زبانهای برگرفته از زندگی واقعی عارف ایمانی است.
میتوان در هفت روز عاشق شد و میتوان در همان هفت روز به عشق خیانت کرد...
در بخشی از کتاب کافه پارامونت میخوانیم:
رز از چهره شاد بود اما گویی از درون آشفته.
رز با همان آشفتگی: پارکر، میخواستم یک چیزی بهت بگم.
پارکر: خب، بگو.
رز: به حرفات خیلی فکر کردم، من بهت وابسته شدم.
پارکر با لبخندی که در درونش استرس است میپرسد: داری جدی میگی؟
رز با لبخند: معلومه که جدی میگم، شاید بتونم آیندهام رو با تو تشکیل بدم.
پارکر: خیلی خوشحالم این حرف رو از تو میشنوم.
رز: تا بحال همچین حسی نیومده بود سراغم، نمیدونم چه اتفاقی افتاد، اما هر چی که بود به دلم نشست.
پارکر با لبخند: خوشحالم که کنارمی.
رز: منم خوشحالم.
پارکر: دیرت که نشده؟
رز: دیرم که شده اما کنار تو بودن هر لحظه شادم میکنه و همه چیز یادم میره.
پارکر با لبخند: دوست دارم.
رز: منم دوست دارم عزیزم.
روز سوم
رز با خانواده خود صحبت میکند و خانواده رز میخواهند یک مهمانی ترتیب بدهند تا با پارکر بیشتر آشنا شوند.
رز به پارکر زنگ میزند.
پارکر تلفن را جواب میدهد: سلام عزیزم.
رز: سلام عزیزم، حالت خوبه؟
پارکر: خوبم، تو حالت خوبه؟
رز: منم خوبم، یک خبر برات دارم.
پارکر: چه خبری؟