کتاب پارک ملت داستانی عاشقانه به قلم سعید سوری لکی است.
در بخشی از کتاب رمان پارک ملت میخوانیم:
روزی یکی از دوستانم پرسید: عاشق شدی؟؟ با یک نگاه عجیب منتظر جوابم بود که میخوام چی بگم!! چند لحظه فکر کردم که چه جوابی بدم.. هرچی بگم شاید اولش در مقابلم جبهه بگیره. گفتم بذار حقیقت رو بگم شاید دیدش نسبت بهم عوض بشه، ولی دل به دریا زدم و گفتم : بله عاشق شدم. شاید در نگاه اول کار زشتی بود که گفتم عاشق شدم.. ولی با کمی تامل دیدم که حرف بدی هم نزدم. منی که طعم عشق رو چشیدهام چرا نگم؟؟ چرا یه ترسی در وجودمون هست که میترسیم کسی بفهمه عاشقیم؟؟!! انگار جرم سنگینی انجام دادیم، دل بسته ایم به یک نفر دیگه؟! حس مجرمانهای که هر لحظه در حال خفه کردن و در حال لو دادنه.
اگه یک نفر عاشق به این چهره عبوس و غمگین و گهگاهی شاد و لبخند زنان نگاه کنه مطمئناً میفهمه که یک دل نه، صد دل عاشق شدیم. عشق و عاشقی خیلی خوبه، بله عاشقی خوبه؛ ولی درست عاشق شدن مهمه و عاشق یکشخص درست مهمه؛ که تنهاتون نذاره و دیگه پشت سرشو نگاه نکنه.. اگه تا آخر راه کنارتون باشه، زندگی توی کلبهی اجارهای خراب، از صدتا کاخ بیشتر بهتون خوش میگذره وگرنه تو بهترین کاخها با کسی که دوسش نداری زندگی کنی جهنمه پس درست انتخاب کنید و درست عاشق بشید.
متأسفانه عاشق شدن دست خود آدمها نیست. یک لحظه دل آدم میره سمت کسی که اصلاً علاقهای بهش نداره و دل میبنده بهش که تا چند لحظهی قبل هیچ حسی بین این دو نفر نبود ولی با یک نگاه با یک چشم بهم زدن این حس در دل و جان این شخص به وجود میاد یک لحظه اس این حس ولی سالها طول میکشه که این حس از بین بره.. تو جوانی عاشق شده ولی تا موقع مرگ فراموشش نکرده؛ طرف جوون میکَّنه تا این حس بره ولی... . . بله عاشق شدم تو یک روز سرد زمستونی زیر بارون شدید که خیس بارون شدم یک لحظه گوشهی پارک نگاهمون بهم گره خورد همان یک لحظه باعث شد که زندگیم با گذشتهی چند ثانیه قبل خیلی فرق بکند.. بله من ناخودآگاه عاشق شدم بدون هیچ پیش زمینهای دل به یک نفر دیگه بستم.. من دیگه همون سعید چند لحظه پیش نیستم؛ من دیگه وجود ندارم، بلکه شدم دونفر.. قلبم برای یک نفر دیگه میزد؛ نفس هایم شده بود برای یک نفر دیگه... کسی که شاید در نگاه اول، همه چیزمون یکی بود.. بهم میخوردیم، چقدر شبیه هم هستیم..