کتاب تولد یک زندگی نوشتهی محمدعلی قجه، داستان دانه سیبی را روایت میکند که تبدیل به درخت تنومندی میشود.
دانه سیبی به خاک میافتد و در دل خاک میروید. جوانه میدهد و رشد میکند. حتی باد و طوفان نیز یارای متوقف کردنش را ندارند. او در طول زندگیاش دوستان بسیاری پیدا میکند که نه زبانشان را میفهمد و نه عمرشان آن قدر بلند است که در کنارش باشند. و در این مدت طولانی عشق را میبیند. عشق دو انسانی که به او رنگ تازهای از دنیا را نشان میدهد...
در بخشی از کتاب تولد یک زندگی میخوانیم:
درخت سیب و نهال گیلاس حال بیشتر با هم انس گرفته بودند. هر از گاهی درخت بزرگ شاخههایش را برای او تکان میداد و نهال با شیطنت جوانههای نورستهاش را باز و بسته میکرد تا شادمانی فراوانش را به پدرخواندهاش ابراز کند. آن دو چنان غرق در دنیای هم شده بودند که گویی سالهاست با هم و در کنار هماند، گویی سالهاست لحظهلحظهشان به هم گرهخورده است.
و بدینسان روزهای فرحبخش بهاری با لحظاتی پر از احساس برای آن دو سپری شدند، با روزهایی بارانی و شبهایی ماهتابی.
تمامی طول روز زنبورها، پروانهها و پینهدوزها که با آنان همآوا و همدل بودند به دورشان میچرخیدند و بازی میکردند. چراکه هر دوشان زیبا، دوستداشتنی و بیمانند بودند، یکی بزرگ و باعظمت و دیگری کوچک و دلانگیز.