کتاب دستان کوچک خون آلود نوشتهی محمدعلی قجه، داستان جنایی و ترسناکی در ادامهی داستان صندلی است.
دانلد و رابرت با دومین پروندهشان در شهر مرسر با مورد عجیب و غیر عادیای مواجه میشوند؛ پروندهای که تأسفبار و دلخراش است و باز هم آن دو کنار هم در حل ماجرای مرموز دیگری مقابل قاتلی که هرگز متهم نمیشود، قرار میگیرند.
در بخشی از کتاب دستان کوچک خون آلود میخوانیم:
دانلد و رابرت دوباره با سردرگمی به هم خیره شدند و با ناباوری به خانه و همه آنچه اطرافشان بود نگاه کردند. این خانه و شرایطش عجیبترین موردی بود که به آن برخورده بودند.
رابرت دوباره به طبقه دوم بازگشت و به دانلد پیوست. آنها میدانستند که در این مکان مرموز به رازهای مهمی پی خواهند برد.
هر دو بااحتیاط در راهرو جلو رفتند و به صلیب آهنی که درست نزدیک پنجره تلوتلو میخورد خیره شدند. تمام شیشهها با پارچه ضخیمی پوشانده شده بود. گویی کسی از دیدن روشنایی خورشید واهمه داشته و خود را از آن پنهان میکرده است.
کمی بعد به درب اتاق اول رسیدند. در بسته بود و هر چه تلاش کردند باز نشد. به سراغ اتاق دوم رفتند و امتحان کردند. این بار باز شد و واردش شدند. اتاق تاریکتر از راهرو بود و تمام درزها و سوراخهایش با پارچه و مقوا بستهشده بود. این ظلمت به حدی بود که دانلد به تردید افتاد و پرسید: هنوز روزه درسته؟
رابرت با تأمل جواب داد: اگه اینجا زمان طلسم نشده باشه هنوز روزه و به ظهر نرسیده.