کتاب شاهزاده کوچولوی معلول نوشتهی داینا مالوک، داستان شاهزادهی زیبایی است که پادشاه و ملکه طی ده سال با بیصبری منتظر تولدش بودند و از داشتنش به خود افتخار میکردند.
در بخشی از کتاب شاهزاده کوچولوی معلول میخوانیم:
وقتی که شاهزاده "دولور" از بستر برخاست، سعی نمود، تا به خاطر آورد که روز قبل را در کجا بوده و شاهد چه وقایعی بوده است؟
او خیلی زود متوجه شد که اتاقش کاملا خالی شده است.
معمولا پرستار شاهزاده که همواره نگران وی بود و خواب سبکی داشت، فورا به اتاق شاهزاده میآمد و همه وسایل او را مطابق با دستور شاهزاده مرتب مینمود اما اینک لایهای از گرد و غبار بر روی میزها و صندلیها دیده میشدند.
دیگر هیچ صدای خشن و غرولندی از پرستار شاهزاده در آن جا به گوش میرسید و چنین چیزی برای پسرک بسیار غیر منتظره مینمود.
بدین ترتیب شاهزاده ترجیح داد که همچنان بر روی تختخوابش دراز بکشد و خود را به تنبلی بزند زیرا در واقع کار مهمی برای انجام دادن نداشت.
شاهزاده همچنان در رختخواب خویش باقی ماند، تا زمانی که ساعت شماطهای ده ضربه را نواخت. این زمان ساعت ده صبح شده ولیکن هنوز پرستار به سراغش نیامده بود.
شاهزاده در ابتدا از این غیبت پرستارش احساس راحتی مینمود زیرا فکر میکرد که هنوز خستگی مسافرت روز قبل کاملا از بدنش خارج نشده است. بنابراین اندکی بدن و بازوانش را به حرکت در آورد اما بزودی دریافت که باید برای تعویض لباس هایش اقدام نماید.
شاهزاده دیگر احساس راحتی نمیکرد و در ضمن اندکی هم ترسیده بود لذا شروع به صدا کردن پرستارش نمود و این کار را چندین دفعه تکرار کرد اما همچنان هیچکس پاسخ وی را نداد.