کتاب معمای دنیاها نوشتهی متین صادقی، داستان کلارا دختری است که در انگلیس متولد شده و در کودکی پدرش را از دست داده است. او در شب تاجگذاری ملکهی نوزده ساله یعنی ملکه ویکتوریا عاشق پسری از قشر فقیر میشود، در حالی که مردی دورگه نیز به او دل میبندد.
در بخشی از کتاب معمای دنیاها میخوانیم:
ماری پس از شنیدن سخنان دایانا دست و پایش شروع به لرزیدن کرد؛ منتها دایانا که در حال تمیز کردن خانه بود متوجه نشد. ماری سر میز نشست و به ظاهر شروع به خوردن صبحانه کرد؛ این در حالی بود که او همانند جسدی بیجان میماند و افکار او فرسنگها با جسمش فاصله داشت. مثل همیشه افکار شیرینش آمیخته با افکار تلخ بود. در لحظهای جیمرتن را تصور میکرد و خانهی زیبایی را برای خود تجسم میکرد. اهالی آن جا دوشیزه ماری را خواهند شناخت و برایش احترام خاصی قائل خواهن د بود. ناگهان به خود میگفت: اگر پدرم تا چند لحظهی دیگر با چهرهای توأم با خشم وارد شود و از ردکردن پیشنهاد جان میگفت چه!
پس از نیم ساعت پدر به منزل برگشت. اگرچه در چهرهی او نگرانی و اضطراب موج میزد ولی برخلاف حدس ماری، او از کسی خشمگین نبود. ماری خواست که با عجله سراغ پدرش برود و پاسخش به سوال جان را بفهمد اما پشیمان شد و پس از مدتی باحالت بی اطلاعی که به خود گرفته بود وارد آشپزخانه شد و به پدر سلام گفت: (صبح به خیر پدر، کجا بودید؟ من مدتی منتظر بودم که صبحانه را با هم بخوریم.)