کتاب پیرمردی روی صندلی نوشتهی علیرضا هزاره، داستان مجموعه اتفاقاتی پیرامون یک کافه، از زبان و زاویه دید چندین شخصیت ناظر بر ماجراست.
در بخشی از کتاب پیرمردی روی صندلی میخوانیم:
تنھا تفریح من شده پیاده روی و گشت و گذار در خیابان
بعد از بازنشستگی تنھاتر از ھمیشه شدهام.
شاید باید بیشتر با دیگران گفت و گو میکردم و دوستانی پیدا میکردم.
اما من در صحبت کردن خوب نیستم!
خیابانھا تکراری شده، ھمان مغازهھا، مردمی که بدون ھدف فقط راه میروند.
یکی تنھا، بعضیھا دونفره و حتی بیشتر!
یعنی با ھم چه میگویند؟
گرفتن دست فردی دیگر چه حسی دارد؟
جوری به ھمدیگر نگاه میکنند که انگار آخرین بار است که میتوانند با ھم باشند.
این یکی چقدر به خودش رسیده، حتما جای مھمی قرار دارد، شاید با رئیسش جلسه دارد.
بھتر است مسیرم را تغییر دھم، جلوتر کودکی گریه میکند.
آن کافی شاپ شاید خوب باشد.