کتاب جهنم تاریک نوشتهی نیما حسنوند، داستان کوتاهی دربارهی پسر جنگجویی است که روحش در بدن و بُعد دیگری تناسخ شده و هر چه بزرگتر میشود، خاطرات برایش به صورت آشفته و مبهم نمایان میشود. حالا او باید تلاش کند که گذشتهاش را به یاد آورد و خودش را بشناسد...
در بخشی از کتاب جهنم تاریک میخوانیم:
داشتم از استرس میلرزیدم آخه تا حالا دختر غریبه داخل خونهمون نیورده بودم!یا بهتره بگم فعلا غریبه... . یه دفعه زنگ در خورد و رفتم درو باز کردم... وای! یه شال سیاه داشت! با لاک و رژ سیاه زده بود! خیلی زیبا بود و با دیدنش کاملا سرخ شدم! با یه لبخند شیرینی گفت: (عا میشه بیام تو؟) خودمو جمع و جور کردم و حول حولکی گفتم: (آ... آره! چرا که نه؟!بف... بفرمایید!)