کتاب مردی بیمار و مردی بینام نوشتهی حامید احمدی، روایتی از دو شخصیت و داستانی برای اندیشیدن است.
در بخشی از کتاب مردی بیمار و مردی بینام میخوانیم:
حالا که میدانم میمیرم، رفتارم با مادرم، پدرم، زنم و دخترکم و آشنایان و دوستانم و حتی کسانی که نمیشناسم بهتر و سنجیدهتر شده. هر چند که گاهی از شدت درد بیماری یا از فرط ترس بد رفتاری و حتی پرخاشگری میکنم. ولی چقدر زود هر بار فرشتهی مرگ تلنگری به من میزند و به من میفهماند که سایهی مرگم، لحظه و آنی تیرهتر میگردد و مرا به پشیمانی و ندامت وادار میسازد.
هر از گاهی به گریه میافتم و به همه میگویم مرا عفو کنید، ببخشید، حلالم کنید. شاید میدانند که دست خودم نیست و سپس آنها به من میگویند: "عزیزم، تو را درک میکنیم، کسی از تو چیزی به دل نمیگیرد". آه! افسوس که آنها نمیدانند با این جملات چقدر مرا آزار میدهند. یعنی چه که مرا درک میکنند؟ چرا باید از من به دل نگیرند؟