کتاب آتنا، راوی دیوانه نوشتهی محمدجواد حسنی نژاد، داستان دختر جوان و زیبایی است که یک روز تصمیم میگیرد از همهی مردهایی که به او ظلم کردند یا دلش را شکاندند انتقام بگیرد؛ فرقی نمیکند پدر یا ناپدری، آشنا یا غریبه.
او میخواست به زندگی همه آنها پایان بدهد. ولی انتقام خشک و خالی به درد نمیخورد؛ انتقام باید سرگرم کننده باشد. آتنا با سه دوست دیوانهتر از خودش همهی آن مردها را میدزد و به یک جای مخفی میبرد.
بین آن مردها عشق زندگیاش هم حضور دارد که حالا باید در یک بازی مرگ و زندگی که آتنا راویاش است زنده بماند. این داستان آغشته به عشق، انتقام و خشم است. به نظرتان کدام قویتر است؟
در بخشی از کتاب آتنا، راوی دیوانه میخوانیم:
جواد شیش ماهه که من رو ندیده، میخوام اولین نفر چشمهای اون رو باز کنم تا ببینه چی رو از دست داده...
به فاطمه اشاره کردم که گونی از روی صورت جواد بردارد.
نور لامپ چشمهای زیبای جواد را اذیت کرد و باعث شد سریع آنها را ببندد.
تا چشمهایش بسته بود فاطمه چاقویش را بیرون آورد و بست کمربندی دستهای جواد را پاره کرد.
جواد همونطور چشم بسته شروع به نرمش دادن دستهایش کرد اما پاهایش هنوز بسته بود.
فاطمه به پشت صندلی جواد رفت و اسلحهاش را از رزیتا گرفت و آن را روی کولش انداخت.
جواد چشمهایش را باز کرد و اولین نفری که دید من بودم.
روبهروی من بود و فاصلهاش دو متر بیشتر نمیشد.
جای دیگهای رو نگاه نمیکرد و فقط با تعجب به من زل زده بود.
با حرکت لبهایش گفت "سلام"
نتونستم جواب سلامش رو بدم پس دستور دادم که گونی از سر بقیه هشت گروگان بردارن و دستاشونو باز کنن.
اسلحم رو روی دسته مبل گذاشتم.
حاج اصغر به محض دیدن اطرافش با ترس و لرز گفت "چرا شما اسلحه دارید؟ چرا چوبه دار اونجاست؟ خدایا نجاتم بده."