کتاب صوتی دره ماه آبی نوشتهی استفان رابلی، داستان دهکدهای را روایت میکند که "لی سان" با مادربزرگش در آنجا روزگار میگذرانند. او از زندگی در روستا خیلی راضی و خوشحال است.
مادربزرگ او کهولت سن و بیماری دارد و دیگر نمیتواند کار کند. آنها پول کمی برای ادامهی زندگیشان دارند. تا اینکه مادربزرگ، از عموی لی سان خواهش میکند که به او شغلی در یک سیرک بدهد.
در بخشی از کتاب صوتی دره ماه آبی میشنویم:
آنها به پشت چادر سیرک رفتند. در آن جا تعداد زیادی قفس بزرگ دیده میشدند. عمو به او گفت: کار ما اینجاست. تو میتوانی در نگهداری و شستن حیوانات به ما کمک کنی. سپس با لبخندی ادامه داد: همینطور میتوانی به آنها غذا بدهی. تو فکر میکنی که از عهده وظایفت بر میآیی؟
"لی سان" نگاهی به حیوانات انداخت. در آن جا تعدادی میمون، ببر، فیل، اسب و شیر بچشم میخوردند. او مجدداً نگاهش را به عمویش دوخت و گفت: بله عمو جان، میتوانم.
"لی سان" به مدت سه ماه در آن جا به سختی کار کرد. او هر هفته نامهای برای مادر بزرگش مینوشت و درحالیکه از زندگیش در سیرک راضی نبود، در نامه هایش اظهار شادمانی و رضایتمندی میکرد. او همیشه با تنها دوست صمیمیش "چوچو" که یک خرس "پاندا" بود، درد دل میکرد و به او میگفت: من خیلی دلم میخواهد که به خانه برگردم.