کتاب سپیدار و زمستان گوتسوندا 12 داستان کوتاه و خواندنی از مرتضی محمودی دربردارد که با داستان «دریا داشت توفانی میشد» شروع میشود و با داستان « آلسیکه کلوستر» به پایان میرسد.
اکثر داستانها در خارج از ایران و در کشور سوئد به مقتضای زندگانی نویسنده که در آنجا ساکن است، میگذرند.
در بخشی از کتاب سپیدار و زمستان گوتسوندا میخوانیم:
روز دوشنبه 21 ـ 9ـ 1998 وقتی کارم تمام شد اتوبوس سوار شدم آمدم خانه. دوشنبهای عادی بود و هیچ چیز نمیتوانست آن را جز آن که دوشنبهای معمولی باشد عوض کند؛ اما اینطور نبود و آن را شرح میدهم: وقتی رسیدم و پا به درون خانه نهادم، پس از سلام باز طبق معمول پرسیدم آیا از پُست چیزی آمده است. منظورم نامه بود. سالها بود دیگر برایم نامهای نمیرسید. مسی گفت:
ـ نامهی غلام اومده.
ـ عجیبه! ناباورانه و با احساسی توأم با شادمانی گفتم و ادامه دادم
ـ بالاخره نامه نوشت! و مسی به صرافت افتاد:
ـ از پدر فایز نیسا. پدر حامد فرستاده.
نخواستم شادمانی پیشینم را گم شده انگارد:
ـ کوش؟.
فکر کردم حتما اول او نامه را خوانده است. همیشه که اینطور بود
ـ خودت بخونش. از خورشیدو نوشته.
مجال نیافتم خورشید را از دهلیزهای خیال به حیطهی نظر آورم
ـ تو دریا غرق شده.