کتاب دروتی و جادوگر شهر زمرد نوشتهی لایمن فرانک بام، داستانی کودکانه و امروزی از پریانها را به تصویر میکشد که در آن اتفاقات شگفت انگیز و شادی بخشی روی میدهد.
در بخشی از کتاب دروتی و جادوگر شهر زمرد میخوانیم:
در فاصله دوری در شمال صدای آرام شیون باد را میشنیدند و علفهای بلند را میدیدند که در برابر طوفان موج میخورند و خم میشوند. سپس صدای تیز و سوت مانندی در آسمان سمت جنوب شنیده شد و هنگامی که به آن سو چشم گرداندند، دیدند علفها در آن جهت هم چین میخورند.
ناگهان عمو هنری از جا بلند شد. با فریادی به همسرش گفت: «اِم، یک گردباد میآید، من میروم به انبار سر بزنم.» عمه اِم کارش را رها کرد و به طرف در آمد. یک نگاه کافی بود که بفهمد خطر بسیار نزدیک است. فریاد زد: «زود باش دروتی! بدو طرف پناهگاه.» عمه اِم که بدجوری ترسیده بود، با شدت دریچه را باز کرد و بوسیله پلکان به طرف چاله کوچک و تاریک رفت. دروتی هم بالاخره توتو را گرفت و بدنبال عمهاش دوید. هنوز میانه راه رسیدن به پناهگاه بود که صدای وحشتناک باد شنیده شد و خانه به سختی لرزید و دورتی نتوانست بایستد و روی کف زمین افتاد. بعد چیز عجیبی اتفاق افتاد.