داستان کتاب هری پاتر و قدیسان مرگبار نوشتهی جی کی رولینگ، از خانهی لوسیوس مالفوی «شخصیت تخیلی داستان، فرماندار مدرسهی عالی جادوگری هاگوارتز» شروع میشود؛ جایی که لرد ولدمورت و مرگ خواران در حال کشیدن نقشه برای به قتل رساندن هری پاتر، به دلیل بیاثر شدن جادوی باستانی مادرش در هفدهمین سالروز تولد او هستند.
در همین حال هری به همراه رون و هریمون ولدمورت را دنبال میکنند و در این راه هری به راز وسیلههای مرگباری که صاحبش را به قدرت ارباب مرگ بودن میرساند پی میبرد.
در بخشی از کتاب هری پاتر و قدیسان مرگبار میخوانیم:
صدای به هم خوردن شدید در جلویی در راه پله طنین انداخت و صدایی غرید:"هی، تو"
شانزده سال اینگونه مورد خطاب قرار گرفتن برای هری شکی باقی نگذاشت که شوهر خالهاش او را صدا میزند. با این حال بلافاصله جواب نداد. هنوز در فکر قطعهی کوچک و باریکی بود که برای کسری از ثانیه گمان کرده بود در آن چشمهای دامبلدور را دیده است. زمانی که شوهر خالهاش فریاد زد "پسر!" هری به آرامی از تختش بیرون آمد و به سمت در اتاق رفت. لحظهای توقف کرد تا تکهی آینهی شکسته را به کوله پشتیای اضافه کند که پر از چیزهایی بود که قرار بود با خودش ببرد.
زمانی که هری بالای پلهها ظاهر شد ورنون دورسلی غرید: "چقدر طولش دادی! بیا پایین، باهات حرف دارم."