کتاب شیدای بوسه به قلم حامد احمدی داستان زن و شوهری را روایت میکند که به گفتوگو با یک دیگر نشستهاند و خاطرات گذشته و دوران نوجوانی و جوانی خود را تعریف میکنند...
در بخشی از کتاب شیدای بوسه میخوانیم:
تا امروز که هر چی رو بشنوم، باور میکنم. چرا که میبینیم و میدونم که فقط اولین بارها شنیدن و اولین باور کردنها سخته. ولی تکرار که میشد، عادی میشه. مگه همین جریان دو هفته قبل نبود. همین سر کوچهی خودمون، خودت برام تعریف کردی، سه تا دختر و سه پسر رو با هم گرفتن. همشون هم به قول خودشون دانشجو بودن... ! از اینا زیاد شده. خیلی زیاد شده متاسفانه. دلم برای اون پدر مادر میسوزه.
اما اون دختره، یک کارگر ساده بود. حتما مانند بقیهشون از اونایی بود که خونواده انداخته بودنشون بیرون و گفته بودن که باید شوهر پیدا کنی و خرجیت رو نداریم و بعد برگرد. این یکی از حالتهاست. و صدها حالت دیگر که یکی دلخراشتر از دیگری.
البته بعدا فهمیدم که همون دختره زن یکی از پسرهای همون محل شد. البته هنوز ازدواج نکرده بودن که پسره خودکشی کرد. یا میگن سنگکوب کرد. در هر صورت که تعریف کردن که دختره هم آمده بود سر قبر پسره. مادر پسره هم بود. اونم بدتر از دختره، زندگی توأم با فقر، سختی، بیپناهی. جالب اینه که بهش میگفت عروسم. دختره هم مثل ابر بهار گریه میکرد. راست یا دروغ. البته چرا نه. مگه انسانهای خلافکار، دل ندارن؟