کتاب مهناز من به قلم حامد احمدی داستان زندگی پسری را روایت میکند که بعد از سربازی راهی خانه شده است و در بین راه با دختری برخورد میکند و این سوالی برایش پیش میآید که آیا من واقعا همسرم را دوست دارم؟! داستان کتاب شاد است و ماجراها به سرعت طرح شده، صحنهای نو میآید و برای یک بار خواندن خستهکننده نیست.
در بخشی از کتاب مهناز من میخوانیم:
چند روزی بود که از شوق اینکه سربازیام به پایان رسید، خوشحال بودم. چون میتوانستم که دیگر زندگیام را شروع کنم. راحت بودم چرا که دیگر کسی را نداشتم که برایش غمگین باشم. چند ماه قبل اندک دلبستگیای به دختری داشتم. و در همین اواخر بود که شنیدم، مدتی است که ازدواج کرده.
از غم نداشتن شغل و نداشتن خانوادهای که بتواند سرمایهای برای من فراهم کند، به خود میپیچیدم. از شروع مسولیت، از تکلیف،
نه ایمانی داشتم، نه خدایی، نه خانوادهی با توجهی که مراقب اعمالم باشند، و نه آرزوی دختری که تلاشم را برای رشد، توجیه کند. ولی باز نمیتوانستم که برای اولین بار هم که شده، سر صحبت را با دختری باز کنم. می ترسیدم، با خود گفتم که چرا میترسی.
و تنها شانسی که آورده بودم این بود که در همان ردیفی خانه داشتم که دختر سفید رو هم در همان ردیف خانه داشت. ردیف دوم در جلوی من مرد چهل ساله خوش لباسی نشسته بود و جلوترش، کمک راننده. آن سمت اتوبوس هم اول راننده بود و در پشتش زوج جوان و بعد از آن، همان دخترک سفید رو. تنها حائل میان من و او، همان پیرمرد خرف بود. که مدام گلبهار، گلبهار میکرد. و اتفاق فرخندهی دیگر اینکه، هیچ کسی که در کنار او ننشسته بود. خوشبختانه آن کسی که آن صندلی را رزرو کرده بود، از اتوبوس جامانده بود....