کتاب ققنوس نثرهایی زیبا و خواندنی از زهرا خوش نظر دربردارد.
نمیدانم این کلماتی که در صفحات سفید کاغذ نقش بسته است حدیث یک سفر است از خویش به خویشتن خویش و یا حدیث نفس است.
و یا شاید سوز عشقی ست در نهان خانه دل.
ققنوس اگر در بند زمین بماند دلش میگیرد. ققنوس دست و پا بسته زمان هم نمیماند او در خویش میسوزد تا شعلهها از او ققنوسی دیگر پدید آورند.
و آیا این افسانه من و تو نیست که در خویش میسوزیم و باز زندگی از درون آتش متولد میشود.
ققنوس در خویش زندگی میکند، در خویش آوازهای جان سوز روح دردمند خویش را ترنم میکند، در خویش میسوزد، و از خاکستر خویش متولد میشود. تولدی دوباره با روحی شیداتر و شیفتهتر...
در بخشی از کتاب ققنوس میخوانیم:
عطشی سینه سوز و بی امان او را به هر سو میدواند، میکشاند، مجروح و زخمیاش میساخت. هرم نفسهای خستهاش تب و عطش را به جان زمان میریخت و زمین بیهیچ وقفهای در زیر گام هایش میچرخید و تمام آسمان را دور میزد و او را با خویش به دل کائنات میبرد که زیستن خود سفری است از بینهایت تا ابدیت.