کتاب مکث زیر باران - جلد اول به قلم مسلم شوبکلائی، روایتی ادبی در وصف عشق است که با بیانی دلنشین به رشته تحریر درآمده.
انگار کن که ساعتی است به تصویر زنی خیره شدهای و جزئیات صورتش را به تماشا نشستهای و [حتی] پلک روی هم نگذاشتهای، از ترس آنکه نکند پلکت که از هم وا نشد نبینیاش. آن تصویر با صورتهای ذهنیات درهممیآمیزد. گاه در آغوشش جان میدهی، گاهی خودت را برایش حلقآویز میکنی، گاهی اعدامش میکنی، با حلقۀ آتش جزغالهاش میکنی و گاه هاج و واج تنها نگاهش میکنی. شک نکن بعد از آن یک ساعت، عاشق آن زن شدهای. به همین سادگی.
این عشق بازاری است. اما عشق بازاری کجا عشق بارانی کجا. عشق، اگر کوچه و بازاری باشد، تنها نَمی از زندگی است؛ لبهای تشنهات را تر میکند، سیراب نمیشوی. اما اگر عشقْ بارانی باشد، خیسات میکند، امانات نمیدهد که بایستی، ترس میاندازد بر جان و دلت، و به هروله میکشاندت. رعدی بر خرمن جان، که گُر بگیرد و آتشات بزند. آنگاه، مثل اسپند شوی روی آتش، بسوزی، بسوزانی، پودر شوی، به باد بسپری تن گداختهات را، و با باد به کوی باران پرواز کنی. کرشمۀ باران نه از سر ناز است، بهانه است برای پرواز.
در بخشی از کتاب مکث زیر باران - جلد اول میخوانیم:
زندگی پژواک صدای آدمی است در گذر زمان، چونان طنین صدا در دل کوهسار و مرگ تاروپود زندگی را میدراند و به هیچ ضجّه زدنی پا پس نمیکشد. در بستر زندگی، رختخوابِ مرگ پهن است. عمر هر کسی به سوختن کبریتی میماند؛ گاه نیمی از آن نسوخته خاموش میشود و گاه چوب کبریت تا ته میسوزد. در این همپوشانی مرگ و زندگی، سکوت و غریو فرقی ندارد، هرچند دلهرۀ سکوت زجرآورتر است. تنها میتوان زیست و در فراق آنها که رفتهاند گریست. کاش باران ببارد. گریستن زیر باران آسانتر است.