کتاب رمان یاسهای خردلی اثر مهناز پارسا، دربارهی زنی است که به علتی در زندگی با همسرش شکست میخورد. او به این نتیجه میرسد که دیگر به هیچ شکل نمیتواند با همسرش به زندگی مشترک ادامه دهد و تصمیم میگیرد…
در بخشی از کتاب رمان یاسهای خردلی میخوانیم:
جمعه بود. نشسته بودم توی ایوان و سبزی پاک میکردم. خورشید ته حیاط پرسه میزد و داشت پشت دیوارھا گم میشد. زیور خانم قلیان میکشید. بیبیاش کنار حوض، آستین پیراھنش را بالا زده و وضو میگرفت. دستھای استخوانی ولاغری داشت؛ روسری سرش بود؛ و دستهای از موھای سفیدش از زیر روسری بیرون زده بود؛ دور لبش دو شیار عمیق بود. رد یک سالک توی چین و چروک صورتش گم شده بود.
بیبی جورابش را شست؛ آب کشید و انداخت روی بند. به من نگاه کرد؛ آھی کشید وگفت :ای مادر! یه دختر داشتم _خدا قسمت نکند_ مریض شد. چه مرضی؟ چه میدونم؛ مرض خیالاتی! چی بگم مادر. یه روز با کربلائی رفته بودم شھر وقتی برگشتم دیدم ھمه چیز رو ریخته و شکسته، (ظرف و تشت و ...) خلاصه زندگیم رو به هم زده بود.