منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره 39 سال 92
پراناب چاکرابورتی در اصل برادر کوچکتر پدرم نبود. او یک مرد بنگالی و اهل کلکته بود که در اوایل دهه هفتاد سر و کلهاش در زندگی اجتماعی والدینم پیدا شد، زمانیکه در یک آپارتمان اجارهای در میدان مرکزی زندگی میکردند و میتوانستند تعداد دقیق آشنایان خود را با یک دست بشمارند. اما من هیچ عمویی نداشتم که واقعاً آمریکایی باشد، و به من یاد داده شده بود که او را عمو صدا بزنم. به همین روال او همیشه پدرم را بهصورت رسمی صدا میزد و به او شامالدا میگفت. و مادرم را هم بهجای آپارنا، بودی صدا میزد، طبق یک سنت بنگالی برای صدا کردنِ زنِ برادر بزرگتر بهجای استفاده از اسم کوچکش. بعد از اینکه عمو پراناب با والدینم دوست شد اعتراف کرد آنروز که برای بار اول او را میدیدیم، من و مادرم را بهدنبال یک بعدازظهر بهتر در خیابانهای اطراف کمبریج تعقیب کرده بود. جاییکه من و مادرم قصد کرده بودیم بعد از تعطیلی مدرسهام، در آن پرسه بزنیم. در طول خیابان ماساچوست و داخل و خارج بازارچه کوپ، جایی که مادرم میخواست به اثاثیههای به حراج گذاشته شده نگاه کند، دنبالمان آمده بود.