داستان معروف آدمکشها در یک غذاخوری معمولی اتفاقی میافتد. ارنست همینگوی با گزینش تصویر کوچکی از جامعه سعی میکند فاجعۀ یک جامعۀ بزرگ را در برابر دید ما ترسیم کند و این فضای کوچک، بیآنکه که خط و ربط آشکاری از آن در متن نمایان باشد، تعمیم داده میشود به کل جامعۀ پهناور آمریکا در دهههای نخستین قرن میلادی گذشته. در فضای محدود این داستان قرار است یک جنایت واقع شود، یک جنایت سازمانیافته، شرورانهترین نوع جنایت. در واقع کشتن آدمها، حتی یک آدم دمِ مرگ، با نقشه قبلی به مراتب وحشیانهتر و ددمنشانهتر از آن است که یک زنجیرپارهکرده ناگهان مسلسلی در دست بگیرد و رو به مردم آتش کند!
در بخشی از این داستان می خوانید:
درِ سالن غذاخوریِ هِنری باز شد. دو مرد داخل شدند و جلوی پیشخان نشستند.
جورج ازشان پرسید:"چی میل دارین؟"
یکی از آن دو گفت:" نمی دونم. چی می خوری، اَل؟"
اَل گفت:" نمی دونم ... نمی دونم چی به مذاقم خوش میاد."
هوا رو به تاریکی می رفت. چراغ خیابانِ مشرف به سالن روشن شد. دو مردِ جلوی پیشخان صورت غذاها را ورانداز می کردند. نیک آدامز، از آن سر پیشخان، چشم از آن دو برنمی داشت. قبل از ورود آن دو، سرگرم گفت و گو با جورج بود.
یکی از آن دو گفت:"من فیله ی برشته ی خوک، سس سیب و پوره ی سیب زمینی می خورم."
"راستشو بخواین هنوز آماده نیست."
"پَ این تو چه غلطی می کنه ؟"