رمان مرد مجهول اثز سحر ضیابخش در مورد دختری به نام رویاست که در کتابخانهای کار میکند. مدتی است که شخصی ناشناسی او را تهدید میکند. این شخص با اهدافی نامعلوم سعی دارد رویا را تحت تسلط خود بگیرد. تا اینکه…
در بخشی از کتاب رمان مرد مجهول میخوانیم:
چشمانش آرام آرام باز شدند. سرش عجیب درد میکرد. گیج و منگ به اطرافش نگریست، نمیتوانست به خاطر بیاورد که در چه موقعیتی است. پلکهای سنگینش را به هم فشرد و دوباره بازشان کرد. دستش را روی سرش قرار داد و نیمخیز شد، اما سرش گیج رفت و دوباره بر زمین افتاد. دوباره نگاهش را چرخاند. آشنا نبود. آنجا آشنا نبود، پس... او کجا بود؟ وحشت زده نشست و به سرگیجهاش اعتنایی نکرد، کجا بود؟ او را کجا آورده بودند؟ آن اتومبیل سفید رنگ... خودش بود. همانی که او را تعقیب میکرد. پس هیچ کدام تصادفی و اشتباه نبودند. نه نبودند. او را دزدیده بودند، اما چرا؟