کتاب رمان دختری با چشمان سرخ دربارهی خانوادهی بزرگ و ثروتمندی است که صاحب دختری با چشمان سرخ میشوند.
ترس همهی اعضای خانواده را در بر میگیرد و همهمهای به وجود میآید. خانوادهاش او را دختر شیطان میدانند و از خود دور میکنند و به زنی در روستایی دور افتاده میسپارند تا بزرگش کند. آیا او واقعاً فرزند شیطان است؟ چه آیندهای در انتظارش است؟
در بخشی از کتاب رمان دختری با چشمان سرخ میخوانیم:
لبخندی شیطانی بر لباش نشست همه چیز رو از نگاهش گرفتم با لبخند و چشمایی که از شادی برق میزد به بردیا نگاه کردم لبخندم رو که دید پوزخندش محو شد و تعجب تو چهرش نمایان شد
هام - اون دیر یا زود همه چیز رو میفهمه چه بهتر که الان بهش بگیم باید شکل واقعی من رو ببینه
کمی ترسیدم ولی نه به اندازهی دفعه قبل
هام - برای خودت هم بهتره باید بتونی به ترست غلبه کنی الان من به شکل اصلیم در میام تو هم باید باهام بجنگی در واقع یه نوع تمرین محسوب میشه
از من دور شد و به شکل اصلی خودش در اومد ترسم خیلی کم شده بود
به بردیا نگاه کردم نبود کجا رفت؟
کمی اون طرفتر روی زمین افتاده بود
حیف شد دلم میخواست غش کردنش رو ببینم
به سمت هام برگشتم سعی کردم ترسم رو کنار بزارم