کتاب بوزینههای چشمچران به قلم پژمان رضایی، داستان زندگی پزشکی مسیحی است که یکی از روزهایی که طبق معمول برای طبابت به مطب میرود ناگهان متوجه میشود که مطبش در محاصرهی نیروهای امنیتی است که از او میخواهند تا کاری انجام دهد.
در بخشی از کتاب بوزینههای چشمچران میخوانیم:
فقط به دهانش نگاه میکردم و بر لبهایش کلماتی را دنبال میکردم که چون بزاق نامرئی عنکبوتی از دهان او خارج میشدند تا مرا در شبکهی نامرئی و چسبناک خود به دام بیافکند. به وضوح احساس میکردم دارم کم کم به چه مخمصهی وحشتناکی فرو میروم. حقیقتا خود را در برابر این موجود حشرهای ناتوان حس میکردم که با تقلای بیشتر عمیقتر در دامش فرو میافتد.
سکوت کردم. شاید دریای این بحر پرتلاطم بر روح ناتوانم رحمت آرد. تسلیم مرا که دید التماسش ملتمسانهتر شد.
- وقت تنگ است، جناب دکتر. هر لحظهای که از دست بدهیم به بهای گزافی برای موکلم تمام خواهد شد.
و صورتش در همان قیافهی خاشعانه خشک شد. من روی صندلی این پهلو و آن پهلو شدم. سرم را خاراندم و رد عرق کردهی بند ساعت مچی را با دست راست روی مچ چپم خشک کردم.
- بفرمائید
گویی این تمام آن کلمهای بود که از لحظهی ورود به مطب من منتظر شنیدن آن بود. به یکباره از پیلهی خشک و فرتوتاش موجودی بشاش و پرجنب و جوش بیرون جست که سیال چون إتر به سرعت تمام اتاق را پر میکرد. انگار تک گوییای را به او اجازهی اجرا دادهاند که او ساعتها آن را در خلوت خود آن را تمرین کرده است و حال قرار است با اجرای خود به هر قیمتی شده آن نقش را از آن خود کند.
عصایش این دست آن دست میشد و برخورد نوک فلزی آن با پارکت مطب صداهای عجیب و غریب در میآورد...