کتاب با من بمان در 10 ماه و 25 روز زندگی به قلم محمدرضا سرایی، داستانی بلند از حکایتی واقعیتمند است که نوشتههایش در پس پردهی نانوشتهها و ناگفتهها کوتاه ماند.
در بخشی از کتاب با من بمان در 10 ماه و 25 روز زندگی میخوانیم:
بالاخره موعود فرا رسید و تلاشهای من در اجرای هرچه باشکوهتر برگزار شدن جشن روز عشق، به ثمر نشست... نگاهم را متوجه حرکت عقربههای ساعت کردم. زمان خیلی سریع سپری میشد. ثانیهها یکی پس از دیگری از هم پیشی میگرفتند، گویی همه کائنات عالم، دست در دست هم نهادند تا روز را هر چه سریعتر به شب برسانند. نمیدانم چه بر سر حال و احوال کودک درونم آمده بود. اشتیاق نظاره کردن چشمان مهربانو و ذوق حس کردن لطافت دستان او، مرا در تالابی از بیقراری و اضطراب اسیر میکرد. عجبب درگیر مهربانو شده بودم. درک حقیقی مفهوم عشق، تازه بر من نمایان شده بود.