کتاب اتوبوس داستان کوتاه طنزی دربارهی روستایی است که مردمش از روزگار گذشته به دو گروه جدا تقسیم شدهاند و همیشه با هم اختلاف دارند. با ورود اتوبوسی به این روستا، جدال و دعوا بین مردم به اوج خود میرسد.
در بخشی از کتاب اتوبوس میخوانیم:
هنوز صحبتهای حشمت خان تمام نشده بود که مسافران اتوبوس، یاشاری را دیدند که ایستاده، اسبهای متصل به گاریاش را طوری میراند که انگار قصد برنده شدن در مسابقات کشوری اسبان تندرو را دارد؛ مسافران گاری به خاطر سرعت بیش از حد و غیرمعمول اسبها، مدام به بالا و پایین پرتاب میشدند و با هر بار بالا رفتن، سرهایشان با شدت به هم برخورد میکرد و با هربار پایین آمدن، نشمینگاهشان با میخهای بیرون زده از کف گاری سلام میدادند و صدای نالههای آن بینوایان هم به هوا برمیخواست.
علی رغم تلاشهای نامنکر یاشار، حشمت خان با یک بوق بلند که فقط قصد مسخره کردن یاشار را داشت، اتوبوسش را شانه به شانهی یاشار قرار داد. همهی مسافران اتوبوس، سرهایشان را از پنجرهها بیرون کرده و نظارهگر این مسابقهی ناجوانمردانه و نامساوی شدند و به تلاش بیحاصل یاشار میخندیدند؛ اما نرگس با نگاهی مملو از غم به مرد سوار بر اسب سفیدش نگاه میکرد و در دل از خدا میخواست برندهی این مسابقه یاشار باشد؛ اما دیری نپایید که حشمت خان با زدن چند بوق مکرر، یاشار و گاریاش را پشت سر گذاشت.