کتاب سیزده نوشتهی الیاس محمدی، داستان یک روز نحس از زندگی خانوادهای سه نفره را روایت میکند؛ روزی که آدمهای خوب، دیگر خوب نیستند. سیزده وقتی نحس میشود که دستها از خون سرخ خیس باشند.
در بخشی از کتاب سیزده میخوانیم:
رحیم سیگارشو توی جاسیگاری خاموش میکنه و میگه: ننهی مارو نگاه کن تورو خدا. بیا اینجا ببینم شهرام. چرا مث طلبکارا دم در وایسادی؟
- رِحیم جلوی ننه اینقد نگو ساناز قربون هیکل آرنولدیت برم.
- تو چرا اینجوری حرف میزنی؟ رِحیم چیه؟ مث آدم نمیتونی اسممو صدا بزنی؟ داداشام شدن شهریار و شهرام منم شدم رحیم. زکی!
شهرام میاد داخل اتاق و پیش رحیم میشینه: بیخیال داشی اینقد چوب تو سر ما نزن.
- ما هم که شدی. سیبیل میذاری جدیداً. بزرگ شدی.
- مگه بزرگی به سیبیله؟ پس گربهی سر دیوارم احترامش واجبه.
- زبونت شده قد کمربندت بچه. بلبل شدی. گنده گنده سخن میگی.
-فرو کردیا داش من. چته؟ برنامه بچینیم با لباس بخوریمون؟
- خوشمزه هم که شدی. مزه آلاسکا یخی میدی. شهرام با این سانازه چکار داری تو؟
- وای وای رِحیم تورو روح خبیث گذشتگان ول کن.
- کاری ندارم خره. من از خدامه خوشبخت بشی مث اون داداشت بری سر زندگیت و مث این داداشت نشی.
- چه ربطی داره برادر من؟
- ربط نداره الاغ؟ بذار تا ربطشو بگم. اگه...
از توی آشپزخونه صدای شکستن لیوان میاد. رحیم و شهرام با عجله میرن داخل آشپزخونه. اقدس که مشغول شستن ظرفا بوده یکی از لیوانا رو میشکنه و دستش رو میبره.