کتاب مجموعه داستان گروهی چوک 5 شامل داستانهایی از نویسندگان ایرانی است که عضو کانون فرهنگی چوک هستند.
در بخشی از کتاب مجموعه داستان گروهی چوک 5 میخوانیم:
مریم گفت: «کباب بخوریم؟»
گفتم: «مگر گرسنه ای؟ همین یک ساعت پیش پیتزا خوردیم.»
گفت: «هوس کردم. کباب برۀ نیمپز. کمی خون آلود. مثل دل و جگر خونچکان»
منتظر بودم چراغ راهنمایی سبز شود. بخاری ماشین را یک درجه کم کردم و شیشه را پایین دادم. کمی برف در گوشه و کنار دیده میشد. از مریم خوشم میآمد. پسرهای دانشگاه دنبالش بودند که قراری باهاش بگذارند و حالا کنار من بود.
گفت: «چرا ساکتی؟ پس کباب بخوریم. برویم یک جایی یک کباب بره حسابی بخوریم. اگر نه نیاوری، آن وقت به همه میگویم که چه پسر خوبی هستی»
هر بار که سرش را به طرفم میچرخاند و حرف میزد، گرمای نفسش با بوی دارچین به صورتم میخورد. آدامس دارچینی جویده بود شاید.
گفتم: «لاف میزنی. بعد از لمباندن آن پیتزا قد یک بالش، مگر باز هم جا داری؟ باید آزمایش کنم که جا داری یا نه.»
دستم را به طرف شکمش بردم. زد روی دستم. هیچ وقت نمیشد فهمید تا کجا میگذارد پیش بروم. تا به حال دستم بهش نخورده بود. فرصت نمیداد.