کتاب احتکار احساسات نوشتهی علی رفیعی ودرنجانی، حکایت زندگی عجیب و غریب جوانی است که در سنین بلوغ، عشق جنگ زدهای را تجربه میکند که بار آن را تا انتها به صورت نبرد فیزیکی و روانی به دوش میکشد.
کلیه رویدادهای این داستان بر اساس تخیل نویسنده، اما با نگاهی به خاطرات واقعی رزمندگان و حال و هوای دوران انقلاب و دفاع مقدس نگارش شده است.
در بخشی از کتاب احتکار احساسات میخوانیم:
من که درست از حرفهای او سردر نیاورده بودم پرسیدم: «منظورت چیست؟ یعنی میگویی حاج فتاح منافق است؟» سریع دستی را که باهاش سیگار میکشید گذاشت جلوی دهانم، بوی تلخی در شقیقههایم پیچید، هیس هیس کنان گفت: «چه میگویی اینجا همه خودیاند منظورم این بود که اگر همینطور ادامه پیدا کند مدام از خودیهامان کم میشود و تنها، بیخودیها میمانند.» نیمچه خندهای کردم و گفتم: «آمدی خوبش کنی خرابترش کردی آقای هیچکس. بهتر است من بروم دنبال مسعود بگردم.» دستم را گرفت و دوباره کنار خود نشاند. «منظورت همان مسعود جارچی خودمان است که از عملیاتها فیلم برمیدارد؟» به آرامی گفتم بله آقای هیچکس.
از ته دل خندهای کرد، گویی از این بینام و نشانی در برابر من خوشش میآمد. سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «او هم اینجا است دارد هم فکری میکند مطمئنم که به تو نمیگوید امشب همه رزمندهها باید بروند جلو. این طور که حاج فتاح میگوید تو را حاج رضا سفارش کرده که تا آخرین قطره خون ازت محافظت کنیم، عین ناموسمان. تو رو نمیبرن جلوآقای حافظ. راستی چه اسم افتضاحی داری.» گفتم: «اولاً که اسم حافظ را همه رو دست میبرند و دوماً که من از اولش هم برای جلو رفتن آمدم اگر میخواستم عقب بمانم در جوار خانواده و عشقم میماندم.»