کتاب ابلیس زاده مجموعهای از دو داستان کوتاه نوشتهی علیرضا بیرقیان است.
تصورات، مایع سیالی هستند که در اعماق ذهن ما شکل میگیرند. گاهی با تزریق سیاهی به بطن آن، خود را در چاهی مملو از مایع لزج غرق میکنیم، حال تصاویری که در آن میبینیم چیزی به جز تاریکی نیستند. ما این تاریکی را در پیج و تاب زمان، از نسلی به نسل دیگر به ارث میبریم. هچون که دیدگانمان از پرتگاههای رفیع به اعماق درهها سقوط میکنند. آنگاه تصویر انسانها چیزی به جز موجوداتی دو پا نخواهد بود. موجوداتی که سخت در رحم تنگ زندگی دست و پا میزنند تا تصورات واژگون شدهی عدهای را از مخیلهی خود پاک کنند.
در بخشی از کتاب ابلیس زاده میخوانیم:
بلافاصله بعد از اتمام جمله، دهانش را باز کرد و زد به زیر خنده، حالا نخند کی بخند؛ طوری میخندید که از بین دو دندان نیشش تا فی خالدون درونیات شکمش معلوم بود. در یک لحظه صدای قهقهی یعقوب، فروکش کرد. آنقدر با تعجب به او مینگریستم که فراموش کردم آن لبخند مصنوعی را که همیشه نشانش میدادم، تحویل او بدهم. یعقوب، با چشمهای از حدقه بیرون زده به من نگاه میکرد. طوری که پلک هایش جَم نمیخوردند. در مردمکهای سیاه گونهی یعقوب، خیره ماندم، در آن صورت لاغر و چروکیده خودم را دیدم.
سه یا چهار تار از سیبیلهایم به اطراف لبم در گریز بودند و انعکاس روشنایی فانوس هم به آن اضافه شده بود. یعقوب، تکانی به سر گردویی خود داد و دوباره آن را به زانوهایش چسباند. حس کردم چیزی او را بی تاب کرده، دو دل بود، چیزی از درون او را میخورد. تا به حال این رفتار را از او ندیده بودم، همیشه خسته از کار در باغ میآمد و گوشهای دراز میکشید و میخوابید