کتاب گای منرینگ (یا ستاره شناس) نوشتهی سر والتر اسکات، داستان پسربچهای را روایت میکند که در کودکی از خانهی پدر و مادرش ربوده میشود.
پسربچه در یک کلاف سردرگم توطئه، دسیسه و جنایت قرار میگیرد. در حالیکه به دلایل گوناگون دشمنان فراوانی به دنبال آزار و حتی سر به نیست کردن او هستند، دستهای مرموزی از او حمایت میکنند و به شکل قابل توجهی باعث خنثی شدن نقشههای دشمنان را میشوند.
داستان گای منرینگ در منطقه 'گلووی' در جنوب غربی اسکاتلند به وقوع میپیوندد. اینگونه به نظر میآید که این داستان بر مبنای تجربیات یکی از آشنایان والتر اسکات شکل گرفته که اداره گمرک این منطقه پستی را داشته است. او در سال 1814 میلادی به طور جدی به ساختن و پرداختن این رمان بزرگ پرداخته است.
در بخشی از کتاب گای منرینگ (یا ستاره شناس) میخوانیم:
او حالا به درجه سروانی ترقی کرده و شخصی که بجای سرهنگ منرینگ به فرماندهی هنگ منصوب شده بود سعی داشت که بیعدالتی که در حق براون توسط سرهنگ منرینگ شده بود ترمیم و اصلاح کند. ولی این کار و گریختن از چنگ آدم ربایان وقتی صورت گرفت که منرینگ از هندوستان رفته بود. طولی نکشید که هنگی که براون در آن خدمت میکرد به انگلستان باز خوانده شدند. وقتی وارد انگیس شد اولین کار او تحقیقات در باره محل زندگی منرینگ و خانواده او بود. بلافاصله عازم آن محل شده که آدرس خود را در اختیار جولیا قرار بدهد. او امیدی از جانب منرینگ نداشت چون از اعتقاد مسموم او نسبت بخودش اطلاع نداشت، فکر میکرد بی جهت سرهنگ از او متنفر بوده و او را در فکر خودش یک اشرافزاده مستبد تصور میکرد. او با خود میگفت که سرهنگ منرینگ از موقعیت فرماندهی خود سوء استفاده کرده و از پیشرفت و ارتقا او جلوگیری میکند. بدون هیچ دلیل موجه و فقط بخاطر اینکه او از خود علاقهای کاملا پاک و معصومانه به دختر جوانش نشان داده بود با ایجاد بهانهای او را به دوئل دعوت کرد. دختر جوان خود به ابراز محبت او جواب مثبت داده و ماادرش هم باوصلت آنها موافق بود.