کتاب قلب میدلوزین نوشتهی سر والتر اسکات، داستان دختری روستایی با اعتقادات شدید مذهبی است که میخواهد پیاده از ادینبورو به لندن برود تا خواهرش را که اشتباه به اعدام محکوم شده، از بند اسارت رها کند.
او در این راه دور و دراز به اتفاقات و حوادث زیادی برمیخورد و حتی ممکن است کشته شود. در این سفر انسانهای خوبی هم بدون هیچ توقعی به یاری او میآیند.
در بخشی از کتاب قلب میدلوزین میخوانیم:
قاضی که برای چندمین مرتبه چشمان خود را پاک میکرد دستور داد که آنها را با دقت به اطاق مجاور برده و فورا درخواست کمک پزشکی کنند. زندانی در حالیکه پدرش را از تالار خارج میکردند و خواهرش هم بدنبال او میرفت، با چشم آنها را تعقیب میکرد. بعد از آن در این شرایط نامناسب شجاعت خود را احراز کرده و با صدای بلند خطاب به رئیس دادگاه بانگ زد:
"عالیجناب و سروران من... حالا که قسمت تلخ این محکمه به صورتی بود گذشت من در خدمت شما هستم که محاکمه را ادامه داده و در همین روز خاتمه دهیم."
رئیس دادگاه که بشدت تحت تاثیر قرار گرفته بود از اینکه یک زندانی به او وظیفهاش را یادآوری میکند شرمنده شده و از دادستان و وکلای مدافع خواست که اگر حرف دیگری برای گفتن دارند اعلام کنند. فربرادر اعلام کرد که او دیگر مطلبی برای گفتن ندارد.
دادستان چند کلمهای برای هیئت منصفه صحبت کرد. او گفت که هیچکس به اندازه او تحت تاثیر این صحنههای تاسف آور قرار نگرفته است. ولی تاکید کرد که مسؤلیت اجرای قانون بر دوش افراد هیئت منصفه بوده و نبایستی حکم آنها بر مبنای احساسات فردی قرار بگیرد. او متذکر شد که در تمام طول بازپرسی بعد از دستگیری متهم، همه چیز با روند کاملا قانونی طی شده و به کار ماموران اجرا کوچکترین انتقادی وارد نیست. او نظر نهائی هیئت منصفه را در مورد بیگناهی و گناهکار بودن متهم را به وجدان افراد هیئت منصفه واگذار کرد.